رفتم داخل،صندلی خالی از وسطا پیدا کردم و نشستم... بعد چند ساعت حرف درجه دارا،رفتیم که تقسیم بشیم،دو ساعت کشید تقسیممون کنن،و من افتادم جهنم سبز ارومیه (امام سجاد کهریز) به قول خودشون تنها مرکز اموزشی عملیاتی درگير ايران...راهش باريك و طولاني بود،رفتيم بالاي تپه اي زير كوه،فرم اينا پر كرديم بعد لباس كار وپوتين اينا(استحقاقي) دادن و من گروهان ايمان افتادم قرار شد شب رو بمونيم و فرداش بريم لباس اينارو تنظيم كنيم،چند روزي گذشت و سربازايي رو برا كارها انتخاب كردن،منو به عنوان ارشد مسئولين غذا انتخاب كردن،غذاي صد و بيست نفرو مياوردن و من تقسيم ميكردم بينشون...خداييش اول همه رو سير ميكردم بعد آخر همه خودم ميخوردم...راحت بودم ،چون معماري بود رشتم تزئينات آسايشگاه و دفتر فرمانده رو به من دادن،اسم گروهانمون هتل ايمان بود... اواخر آموزش اتفاق وحشتناك افتاد...كرمانشاه زلزله اومد،شب اخبار نشون داد كلي اعصابم خورد شد و ناراحت شدم،چند روز بعدش گفتن كي ميخواد پايان دوره شو لغو كنه بره كرمانشاه برا عمليات،قبلش گفته بودن تو نظام هيچوقت داوطلب نشو،اطرافمو نگا كردم ديدم همه همديگه رو نگا ميكننو من دستمو بلند كردم،گفت ميخواي بري كرمانشاه؟ آقاي رواسي بود فرمانده كل مركز آموزش،گفتم بله ...گفت برو كنار،بعد من يكي يكي بلند شدن اومدن و ٢٠٠ نفري جمع شديم... اسممونو ليست كردن،بعد نبردن عمليات،يگان ويژه هم ثبت نام كرده بودم ولي به خاطر اين كه اهل تسنن بودم قبول نكردن،همش فرق ميذارن...بعد تو نامه منو زده بودن سهميه قوه قضاييه...------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ کسی که نیستی......
ما را در سایت کسی که نیستی... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : imaginary-world بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:52